عشق پاک یعنی ...
مخاطب خاص نداریم،ولی دل که داریم...
همه چیز از یه بطری بازی شروع شد ؛ کمی بعدازنیمه شب،روی یک میز شش نفره...!
بطری چرخید،چرخیدوچرخید... همه چشمها به چرخشش بود! حرکتش کم شد،کم تروکم تر...! تابالاخره ایستاد! سر بطری به طرف من بود به هر حال من بایداطاعت می کردم! باچشم مسیر سرتاانتهای بطری رو طی کردم! آخرش رسید به اون... نگاهم کردوخندید!بلندبلند می خندید! دلیل خنده هاش رو نمی فهمیدم تا اینکه ساکت شد و خیره به من ! به لباش چشم دوخته بودم منتظر اینکه بگه رو دستات راه برو یا صورتت رو با سس بشور... یا یه چیزی مثل همینا...! که یهو کوبید روی میز و ابرو هاشو تو هم کرد...! گفت:حکم؛عاشقم شو...! و من باید عمل می کردم این قانون بازی بود...!
نظرات شما عزیزان:
گاهـی اوقات میخندیم بـه روزهایی کـه گریـه میکردیم …
گاهی گریه می کنیم به یاد روزهایی کــه میخنـدیدیم !…
.
.
.
سلام آبجی... آپم... مرسی که اومدی...
که آن هم هوا سرد شد و رفت . . .
مرسی که سر زدی و شرمنده که دیر جواب دادم,آخه سالگرد بابابزرگم بود و منم خونه نبودم.
بوووووووووووووس.فعلا بای.
بغض می کنم و اشک تو چشمام حلقه میزنه
همه با تعجب نگام می کنند . . . !
و من لبخند می زنم و می گم:
چقدر داغ بود . . .
پست فوق العاده ای بود.
яima |